گرچه رفتند...



آیت الله بهجت :

هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست؛ زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد؛ ای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم.

آیت الله بهجت :

اگر جلوی خود را در ارتکاب به گناهان نگیریم ، کارمان به انکار ، تکذیب و استهزاء آیات الهی، و یا به جایی می رسد که از رحمت خدا ناامید می شویم.

آیت الله بهجت :

هرجا کم آوردی.حوصله نداشتی.گرفته بودی.پول نداشتی.کار نداشتی .باطری ات تمام شد.تسبیح را بردار و صد بار بگو استغفرالله ربی و اتوب الیه

آروم میشی.استغفار آثار فوق العاده زیادی داره و فقط برای آمرزش گناه و توبه نیست.

آیت الله بهجت (ره) :

برای دوری از ریا لاحول ولا قوه الابالله زیاد بگویید.

برای درمان عصبانیت صلوات زیاد بفرستید‌.

برای تمرکز فکر ، لا الله الاالله زیاد بگویید.

اگر میخواهید در کارتان گره نیافتد و موفق شوید ، تا میتوانید استغفار کنید  " اگر اثر نکرد جوابگویش من هستم "

استغفر الله ربی و اتوب الیه

 


آرامش

گاهی زندگی سخت است.و گاهی ما سخت ترش می کنیم.

گاهی آرامش داریم ، خودمون خرابش میکنیم.

گاهی خیلی چیزا رو داریم اما محو تماشای نداشته هامون می شیم.

گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش می کنیم

گاهی میشه بخشید اما با انتقام اِدامش می دیم.

گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه می دیم.

و گاهی

گاهی.

تمام عمر اشتباه می کنیم.و نمی دونیم یا نمیخواییم بدونیم.

کاش بیشتر مراقب خودمون ، تصمیماتمون و گاهی. گاهی های زندگیمون باشیم.

-------------------------------------------------------------------------------

تخیل 

آغاز خلقت است .

ما چیزی را که دوست داریم در خیال می آوریم.

بعد آنچه را که در خیال  آورده ایم ، آرزو میکنیم.

و در نهایت چیزی را که آرزویش  داریم ، خلق میکنیم.

 

آرامش یعنی : تجربه دیروز ، استفاده از امروز ، امید به فردا

ولی ما با سه عبارت زندگی میکنیم.

حسرت دیروز

اتلاف امروز

ترس از فردا

در حالی که خدای مهربان گذشته را عفو ، امروز را مدد.

و فردا را کفایت میکند.

 

 


راوی : خواهر شهید

آخرین خداحافظی او را کاملا به یاد دارم. هیچوقت اینگونه نبود.‌ حال و هوایی داشت برای خودش.

قبل از عملیات والفجر مقدماتی، با موتور آمد منزل و گفت: 《 دارم میرم.دعا کن که برنگردم!》

نگرانی من را دید ، ادامه داد:《 هنوز این جماعت یک دست نشده اند . نمیدانم چرا اینگونه اند؟! من از این دنیا هیچ چیزی نمیخواهم.حتی یک وجب از خاکش را‌.

دوست دارم انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم. دوست دارم اگر لایق شدم و در امتحانات خدا نمره قبولی گرفتم ، بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا(س) قرار گیرد.》ابراهیم هادی

به درستی که او از بندگان مومن ما بود[ ۱۱۱] صافات

 


ابراهیم همت

خویشتن را در قفس محبوس میبینم و میخواهم از قفس به درآیم.

سیم های خاردار مانع اند.

 من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد ، متنفرم.

انسان های سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمیدانند برای چه زندگی میکنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند ، بسیارند. ای کاش به خود می آمدند.

از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید .نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود.

پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم. ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم.علی وار زیستن و علی وار شهید شدن ، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم . شهادت در قاموس اسلام ، کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم ، جور ، شرک و الحاد می زند و خواهد زد.

ابرهیم همت

هرشب ستاره ای را به زمین میکشند، و باز این آسمان غم زده غرق ستاره است. مادر جان می دانی تو را بسیار دوست می دارم. و می دانی که فرزندت عاشق شهادت و عشق به شهیدان است.

می خواهم مثل مولایم ، بی سر وارد بهشت شوم.

صلابت ، اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید    

والا مقام ( ابراهیم همت ) و رزمندگان لشکر محمد رسول

الله ( صلی الله و علیه وآله) در جریان عملیات خیبر در    

منطقه طلائیه و تصرف جزایر مجنون و حفظ آن با وجود

پاتک های شدید دشمن ، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب میگردد.                                                                        

با خدای خود پیمان بستم تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست این انقلاب الهی ، یک آن آرام و قرار نگیرم.

شهید همت در ۲۸ سالگی به شهادت رسیدند.

شادی روح شهید حاج محمد ابرهیم همت صلوات.

اللهم صل علی محمد وآل محمد.


مادرم !

زمانی که خبر شهادتم را شنیدی ، گریه نکن.

زمان تشییع و تدفینم گریه نکن.

زمان خواندن وصیت نامه ام ، گریه نکن.

فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش میکنند ، و ن ما عفت را.

وقتی جامعه ما بی غیرتی و بی حجابی فرا گرفت ، 

مادرم گریه کن که اسلام در خطر است!

(وصیت نامه شهید سعید زقاقی)

 


دخترها مثلِ سیب ، روی درخت هستند.بهترینشون روی بالاترین قسمتند.مردها بهترین را نمیخوان، چون میترسند در ازای بدست آوردنشون آسیب ببینند.درعوض آنهایی که روی زمین افتاده ،و زیاد خوشمزه نیستند رو انتخاب میکنند. شاید چون آسان بدست میان .

به همین دلیل سیب های قله درخت فکر میکنند که مشکل از آنهاست. درحالی که آنها فقط بزرگ هستند.

در حقیقت باید صبوری کنند تا مرد درست از راه برسد وشهامت چیدن سیب از قله درخت رو داشته باشد.

 نباید برای اینکه کسی به ما دست یابی پیدا کنه ، مثلِ سیب های به زمین افتاده بشیم.

کسی که عاشقِ ما باشه ، برای بدست آوردن ما همه کاری انجام میده.

 

 


✅پسری که پدرش را از عذاب قبر نجات داد

رسول خدا(ص) فرمودند: حضرت عیسی(ع) از کنار قبری عبور کردند ،دیدند که صاحب آن قبر را عذاب میکنند.سپس در سال آینده از کنار قبر عبور نمودند.

دیدند که صاحب آن قبر را عذاب نمیکنند.

گفتند : بار پروردگارا ! من سال قبل که از اینجا عبور می کردم دیدم صاحبش معذّب است، ولی الان دیدم عذاب از او برداشته شده است.خداوند فرمود: ای روح الله ! از این مرد یک فرزندی به بلوغ رسیده ، آن فرزند نیکوکردار و صالح است ،که راهی را برای مردم هموار نمود و یتیمی را مسکن داد.

✅پس من به برکت عمل فرزندش از گناه او درگذشتم.و اورا بخشیدم و عذاب از او برداشته شد.

امالی صدوق مجلس ۷۷ ص۳۰۶

پ.ن :

هیچ چیز قشنگ تر از کار نیک نیست.حتی اگه کوچیک باشه.حالِ دلتو خوب میکنه.

✌حسِ خوب را تجربه کن. 

 


داستان یک شهید! 

"قدیر" دوازده سالش بود، اما همیشه گریه میکرد که من میخواهم بروم جبهه، رضایت بدهید.من میگفتم : " تو هنوز سنت کم هست، هر وقت که بزرگ شدی میروی."

میگفت:" اگر رضایت ندهید ، از شهر دیگری میروم جبهه."

آن سالها گذشت.هفده سالش بود و چند باری هم به جبهه رفته بود و آخرین باری که به مرخصی آمد ، شب یلدا بود.همه دور هم جمع شده بودیم. صبح فردا هم قرار بود برود.

آن شب تا دیر وقت بیدار بودیم، هنوز خواب به چشمانش نرفته بود که با اضطراب از رختخواب بیدار شد و رفت وضو گرفت.چهره اش خیلی خندان بود، گفتم :" چی شده خیلی سرحالی؟" گفت : "قرار است من شهید بشوم جایش را هم به من نشان دادند!"

نماز شب که خواند من هم با او بیدار بودم اما کم کم از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم.

صبح که بیدار شدم آماده رفتن بود. از زیر قرآن ردش کردم، و در جلوی در  ، پشت سرش آب ریختم؛ بی صبر شده بودم و به دنبالش به سپاه رفتم.سوار ماشین شده بود، همین که مرا دید از ماشین پیاده شد و گفت: "چرا آمدی؟"

زبانم بند آمده بود و فقط تماشایش میکردم، انگار وقت دیگری برای اینکار نبود! گفت : "حالا که آمده ای بیا با همین ماشین میرسانمت." ته دلم هم همین را می خواست ، اما انگار هنوز باشد را نگفته بودم که داشتم از اتوبوس پیاده میشدم.

گفتم:" پسرم ان شاءالله بسلامت برگردی."

گفت : "مادر دعا کن به آرزویم که شهادت است برسم."

این را که گفت تو دلم آشوب به پا شد . آشوبی که دقیقا تا روز اول عید  همراهم بود و درست روز اول عید بود که عیدی ام را از خدا گرفتم.وقتی خبر شهادتش را آوردند دیگر آشوبی درکار نبود!

 

این داستان از زبان گوهر رضایی، مادر شهید قدیر حیدری است، قدیر حیدری در ۵ فروردین ۱۳۴۸ در روستای ناصرآباد در استان قزوین به دنیا آمد  و در ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید.

اللهم صل علی محمد وآل محمد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آرچی تاچ فعال در ساخت سازه های ترکیبی Steven ونوس گرافیک گل پونه کانی beroozresan کمپرسور باد آشپزباشی موسسه حقوقی